|
|
از شب ریشه سر چشمه گرفتم، و به گرداب آفتاب ریختم. بی پروا بودم: دریچه ام را به سنگ گشودم. مغاک جنبش را زیستم. هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد: من ترا زیستم، شتاب دور دست! رها کردم، تا ریزش نور، شب را بر رفتارم بلغزاند. بیداری ام سر بسته ماند: من خابگرد راه تماشا بودم. و همیشه کسی از باغ آمد، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد. و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید. و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ، من ماندم و همهمه آفتاب. و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام: سایه تر شده ام وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام. شب می شکافد، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود. صبح از سفال آسمان می تراود. و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
نظرات شما عزیزان:
|
نویسنده: s*****n
׀ تاریخ: 11 اسفند 1395برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName->
׀
|
|
|
|